***جزیره نیم نگاه***

از یازدهم تیزماه 1392 در آدرس http://jazireh2012.rozblog.comمنتظر شما عزیزان هستم

***جزیره نیم نگاه***

از یازدهم تیزماه 1392 در آدرس http://jazireh2012.rozblog.comمنتظر شما عزیزان هستم

تقدیم به تمام مادران عزیز جزیره نیم نگاه

مادر

 

مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که درشهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید که در کنار درب نشسته بود گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی؟

دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد

لبخندی زد و گفت :با من بیا، من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا
آن را به مادرت بدهی.


  وقتی از گل فروشی خارج میشدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم؟

  دختر گفت: نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!

  مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید، بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد؛

  به گل فروشی برگشت دسته گل را پس گرفت ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد...

http://darbasttaxi.blogfa.com

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد