***جزیره نیم نگاه***

از یازدهم تیزماه 1392 در آدرس http://jazireh2012.rozblog.comمنتظر شما عزیزان هستم

***جزیره نیم نگاه***

از یازدهم تیزماه 1392 در آدرس http://jazireh2012.rozblog.comمنتظر شما عزیزان هستم

خبر دادم که شاه رفت..

گفتگو با جعفر دانیالی

درآمد
 

جعفر دانیالی به دلیل ملاحظاتی که دارد، تاکنون تن به هیچ گفتگوئی نداده است. اهمیت خاطرات او به این جهت است که او از معدود کسانی است که در آخرین لحظات حضور شاه در ایران، از نزدیک احوال و شرایط او را مشاهده کرده و توانسته با توجه به تجربه هائی که از گذشته و عکسبرداری از او و خانواده اش در مناسبتها و مراسم مختلف داشته، به مقایسه دقیق روحیات و رفتارهای او بپردازد و نیز آخرین تصویر شاه در خاک ایران را بگیرد. سکوت وی، بخش مهمی از تاریخ انقلاب را ناگفته باقی می گذاشت که در اینجا اشاراتی شده است تا به تفصیل در خاطراتی که در دست تدوین دارد به شرح آنها بپردازد.

متولد چه سالی هستید و عکاسی را از چه سنی شروع کردید ؟
 

1308، از همان ابتدا به عکاسی علاقه داشتم. با دوربینهای ابتدائی عکس می گرفتم. بعد به تدریج وارد مطبوعات شدم، البته نه برای خبرنگاری، بلکه بر کپیه کردن.

کپیه کردن هم بخشی از کار بود؟
 

دستگاهی آمده بود به نام کلیشوگراف که یک کپی داشت. قبلا کار کپی خیلی طول می کشید.عکس که می آمد باید آن را کوچک و بزرگ می کردی که مناسب روزنامه شود و بشود آن را چاپ کرد. مرا برای این کار استخدام کردند. از ساعت چهاربعدازظهر می رفتم تا ده شب. یک روز در ساعت پنج بعداز ظهر اتفاق جالبی افتاد.

این اتفاق مربوط به چه سالی است؟
 

سال 1335، عکسش در روزنامه اطلاعات هست. ماجرا از این قرار بود که یک قاتل شرور را گرفته بودند و کسی در تحریریه نبود که برود عکسش را بگیرد. یک نفر به سردبیر گفته بود که یک آقائی در بخش گراوور و کلیشه هست که بلد است عکس بگیرد. بروید سراغ او. آمدند سراغ من که «آقا ! بلدی عکس بگیری؟» گفتم با دوربینهای مخصوص آتلیه نمی توانم. گفتند اینجا همه جور دوربینی هست. ما از اینها به شما می دهیم. دوربین و فلاش دادند. یک فیلم هم انداختند و گفتند، «بدو!» قرار بود وقتی قاتل را می آورند جلوی دادگستری، من عکسش را بگیرم.آقائی را که همراه من فرستادند، جلوتر از من راه افتاد و رفت. من دوربین را تنظیم کرده بودم که از دو سه متری از قاتل عکس بگیرم. از دفتر روزنامه که راه افتادیم، چند باری توی ترافیک گیر کردیم. در یکی از این پشت چراغ قرمز ماندنها، یک دوچرخه سوار با یک راننده تاکسی دعوایشان شد. ظاهرا به هم فحش داده بودند. موقعی که من به کنارشان رسیدم، وقتی بود که راننده تاکسی بیرون آمد و یک مشت، حواله چانه دوچرخه سوار کرد. من درست از این صحنه عکس گرفتم و گذشتم. بعد هم رفتم عکس آن قاتل را گرفتم و فیلم را تحویل دفتر نشریه دادم. فردا که فیلم ظاهر شد، مرا صدا زدند و پرسیدند، «این چیست؟» و من هم ماجرا را برایشان تعریف کردم. خدا رحمت کند آقای مشکین نامی داشتیم که صفحه اجتماعی را اداره می کرد و آقائی هم که حالا زنده است، صفحه حوادث را. دوتائی بحثشان شده بود که عکسی که من گرفته ام مربوط به صفحه آنهاست و هر دویشان عکس را در صفحه خودشان چاپ کرده بودند.

پس کار حرفه ایتان را این طور شروع کردید؟
 

بله، وقتی این عکس را دیدند، سی تومن به من جایزه دادند و سر دبیر گفته بود، «این آنجا چه کار می کند؟ او را بردارید بیاورید پیش من.» ما را برداشتند بردند و از آن موقع کار حرفه ای من شروع شد.

در روز بیست و ششم دی که شاه رفت، سانسور شدیدی اعمال شد و نگذاشتند خبرنگارها بروند وعکس بگیرند. دقیقا برای ما توصیف کنید که چه دیدید؟
 

برای اولین بار دوتا اتفاق جدید افتاد. یکی این که همیشه همه، از جمله نخست وزیر، باید منتظر شاه می ماندند تا او بیاید، ولی این دفعه، شاه نیم ساعت منتظر ماند، چون بختیار به مجلس رفته بود تا رای اعتماد بگیرد. اتفاق دوم این بود که باز برای اولین بار، خبرنگارهای خارجی را منع کردند که نزد شاه بروند. دو تا اتوبوس خبرنگار خارجی آمده بود، ولی راهشان ندادند.

خبر دادم که شاه رفت...

از معطلی شاه چیزی یادتان هست؟
 

بله، موقعی که می خواستیم برویم داخل، من کارت همراهم نبود، ولی گاردیها مرا می شناختند یکیشان گفت، «اسمت توی لیست نیست.» گفتم، «قضیه ضرب الاجل بوده. می خواهید بروید بپرسید.» به من می گفتند حاجی دانیالی. گفتند، «حاجی دانیالی ! روزنامه تان که دارد به ما فحش می دهد. خودت هم که آمده ای عکس بگیری. اسمت هم که نیست.» گفتم، «میل خودتان است. می خواهید بروم.» خلاصه مرا راه دادند. خیلی هم عده کم بود. هفت هشت نفر بیشتر نبودیم. ایرانیها را راه دادند، اما خارجیها را راه ندادند.

لابد می دانستند آخرش ماجرا به چه شکل در می آید.
 

نه. شاه نمی توانست جواب سئوالاتشان را بدهد. حالش خوب نبود و آمادگی مصاحبه با خبرنگارها را نداشت. این اولین بار بود که من صدای ناله شاه را به گوش خودم شندیم. بپرسید چرا ؟

چرا؟
 

وقتی که نخست وزیر بالاخره آمد، شاه داشت با مرتضی لطفی از تلویزیون مصاحبه می کرد. آن روز لطفی را با جیپ روزنامه اطلاعات آورده بودیم، چون اعتصاب بود و تلویزیون وسیله برای رفت و آمد کارکنانش نداشت. او مصاحبه اش را که تمام کرد، دیدم فیلم دوربینم را باید عوض کنم. شاه راه افتاد که از پله های هواپیما بالا برود و من به سرعت دویدم بغل پلکان. یک دستم را گرفتم به نرده و با یک دستم دوربین را نگه داشتم و آخرین عکس را از شاه گرفتم.

همانی را که درصفحه اول روزنامه چاپ شد؟
 

خیر.آن را پائین پله ها گرفته بودم. این عکسی را که می گویم بالای پله هاست و تنهاست. دیدم که داشت ناله می کرد و می رفت و پایش کشیده نمی شد که برود. دستش از روی دست من که به نرده آویزان شده بودم، رد شد. دستش را گرفته بود به لبه نرده پلکان و خودش را به زور می کشید بالا. من هر جور بود دوربینم را میزان کردم و آخرین عکس شاه را در خاک ایران گرفتم. بعد هم پشت عکس نوشتم : آخرین عکس انقراض سلطنت در ایران.

با توجه به اینکه به تناسب حرفه تان، شاه را زیاد دیده و از او زیاد عکس گرفته بودید، آن روزا از نظر روحیه و رفتار چه تفاوتهائی را در او مشاهده کردید؟
 

اولا در تمام مدتی که منتظر بود بختیار بیاید، با دقت و نگرانی از اتاق مخصوصی که درآن بود، بیرون را تماشا می کرد و تک تک آدمها را از زیر نظر می گذراند : نگاهی بسیار عمیق و اندوهبار. فرق فرح با او این بود که فرح عجله داشت زودتر برود و یک جوری از شر شرایط و قضایائی که وجود داشت، خلاص شود، ولی شاه این طور نبود، انگار خوب می دانست که این بار برگشتنی در کار نیست.

عکس گریه او را شما گرفتید؟
 

بله. علت گریه شاه هم این بود که یکی از فرماندهان او خودش را روی پاهای او انداخت و گفت،«اعلیحضرت ! نروید. تکلیف ما چه می شود؟» شاه شانه های او را گرفت و بلندش کرد و گریه اش گرفت و اشکش آمد. بعد اسپند دود کردند که فیلم دوربین من تمام شد و تاآمدم فیلم را عوض کنم، این صحنه را از دست دادم، ولی بلافاصله دویدم و خودم را از پلکان آویزان کردم و عکسی را که گفتم، گرفتم. یک عکس تکی که پشت سرش آسمان است، ولی حالت آدمهای مریض احوال را دارد و پایش ناراحت است.

عکسهائی که شما آن روز گرفتید، در میان همه عکسهائی که گرفته شده بودند خیلی شاخص شدند، از جمله، عکس بالا رفتن شاه از پله ها را کسی نگرفته و در اندک مدتی هم این عکسها در روزنامه چاپ شدند و دست همه مردم بودند. احساس و خاطرات خود را از این واقعه تعریف کنید.
 

وقتی از نرده آمدم پائین، آقائی که خبرنگار اطلاعات بود و کارت ویژه هم داشت، می خواست با بختیار صحبت کند، به همین دلیل به من گفت، «برو به اداره تلفن بزن و بگو که شاه رفت، چون من باید با بختیار مصاحبه کنم.» من به پاویون فرودگاه برگشتم. ساعت حدود دوازده، یک بود. می دانستم که همه مطالب روزنامه آماده است و آنها معطل خبر اصلی برای صفحه اول هستند. از مسئول آنجا خواستم به من اجازه بدهد که تلفن بزنم و او هم اجازه داد. شماره را گرفتم. سردبیر گوشی را برنداشت. معاونش بود. گوشی را برداشت، گفت «چه خبر جعفر؟» گفتم، «شاه رفت.» گفت،«واقعا؟» گفتم، «گریه هم کرد.» صدایش را از پشت گوشی می شنیدم که در تحریریه فریاد می زد، «شاه گریه کرده ! شاه گریه کرده !» گفتم،«گوشی را بده به صالحیار.» صالحیار که گوشی را گرفت، پرسید، «خودت با چشمهای خودت دیدی؟» گفتم، «من همین الان دارم می بینم که هواپیما دارد ته باند می چرخد که بلند شود.» باز پرید، «مطمئنی» گفتم، «آره بابا ! شاه رفت!»

که همین تیتر شد.
 

بله، تیتر بزرگ صفحه اول شد.

به روزنامه که برگشتید، انتخاب عکس به چه صورت انجام گرفت؟
 

وقتی برگشتم، فوری عکسها را دادم که ظاهر کنند. خودشان انتخاب کردند.

عکس مصاحبه با بختیار را هم گرفتید؟
 

بله، ولی آن روز چاپ نشد. گمانم روز بعد چاپ شد.

خبر دادم که شاه رفت...

نگفتید احساستان از این که عکسهایتان چاپ شدندو دست به دست گشتند، چه بود؟
 

من این احساس را داشتم که کشور اسلامی می شود و ماجرای پهلوی، دیگر تمام شد. تحریریه شلوغ بود و هر کسی فکری می کرد. بعضیها هم حرف مرا قبول نداشتند و می گفتند شاه بر می گردد.

مثل بیست و هشت مرداد
 

یک چیزی شبیه به آن، ولی من جوی را می دیدم که مطمئن بودم کار رژیم شاه تمام است. اتفاقا همان روز به یکی از دوستان گفتم که یک موج اسلامی شروع شده و تاریخ دارد عوض می شود. کار پهلوی تمام است.

با توجه به این که شما همیشه از شاه عکس می گرفتید، دچار مشکل نشدید؟
 

خیر. همه مرا در محلمان و جاهای دیگر می شناختند و می دانستد که اهل «شاه بازی» نیستم. واقعا هم دنبال خیلی از مسائل نبودم. بعد هم که انقلاب شد و هفته ای یک بار می رفتم قم و عکس می گرفتم.

به هنگام ورود امام چه می کردید؟
 

آن روز به فواصل معین مستقر شده بودیم که عکس بگیریم، چون فشار جمعیت طوری بود که هر جا که بودی، نمی توانستی از سر جایت تکان بخوری.

آیا از نخستین باری که عکس امام چاپ شد، خاطره ای دارید؟
 

اتفاقا در این زمینه خاطره جالبی دارم. وقتی بود که امام در نجف اعلامیه می دادند. من داشتم می رفتم خانه که سر راهم دیدم مردم دارند تند تند کیهان می خرند. یکی خریدم و دیدم برای اولین بار عکس امام را چاپ کرده است. به سرعت برگشتم اداره. صالحیار ناهارش را خورده بود و داشت راجع به مسائل مختلف با بقیه بحث می کرد. روزنامه کیهان را بالا گرفتم و گفتم، «آقای صالحیار ! ببین کیهان چه کرده!» تا عکس کیهان را دید، گفت، «بدو بدو آرشیو یک عکس بزرگ از امام پیدا کن.»

مگر در آرشیو نشریه عکس امام را داشتید ؟
 

بله در آرشیو محرمانه عکس تمام اعضای خانواده امام و حتی نوه هایشان را هم داشتیم. من رفتم و عکسی را پیدا کردم و چون روزنامه چاپ شده بود، فوق العاده زدیم و تیتر درشت زدیم که امام خمینی از نجف... این که از چاپ بیرون آمد، خیلیها داوطلب شدند که سریع آن را پخش کنند. یعنی ببرند مجانی بدهند به کیوسکهای روزنامه فروشیها، در مجموع ده نفر داوطلب شدیم. یک بسته بزرگ ده تائی هم سهمیه من شد. بسته را گذاشتم توی جیپ و با راننده مان آقای یوسفی راه افتادیم. مسیر من جاده قدیم شمیران و سید خندان و رسالت و تهران نو بود. به هر کیوسکی که می رسیدیم، به تناسب موقعیت آن، تعدادی را به او می دادیم. آنها هاج و واج نگاهمان می کردند، چون قیمت فوق العاده، پنج ریال بود که ما همان را هم
نمی گرفتیم و آنها مانده بودند که چه خبر است. اتفاق جالبی که پیش آمد این بود که سر یک چراغ قرمز، یک دسته روزنامه را انداختیم در تاکسی بغل دستمان که خیال کرد اعلامیه است و همه را ریخت بیرون. به او گفتم، «نترس! اعلامیه نیست. روزنامه اطلاعات است.» به خانه که رسیدیم، هر چه را که مانده بود، توی در و همسایه پخش کردیم.

در هنگام تظاهراتها، آیا توانستید عکس شاخصی بگیرید که تیتر شود ؟
 

قبل از پاسخ به این سئوال باید به این نکته اشاره کنم که گرفتاری ما این بود که هیچ یک از طرفین، ما را قبول نداشتند.

کدام طرفین ؟
 

نه ماموران رژیم که معلوم است چرا، نه مردمی که تظاهرات می کردند.

چرا؟
 

دسته اول برای اینکه نمی خواستند جائی ثبت شود که چه جنایتی می کنند و دسته دوم برای اینکه شناسائی نشوند.

بیشتر کجا می رفتید؟
 

می رفتیم قم.

قم برایتان مهم بود؟
 

بله، همه چیز از آنجا شروع می شد. اصل جریان، آنجا بود. یک روز به ما ماموریت دادند که بروید قم، چون امروز به احتمال قوی شلوغ می شود. هنوز اتفاق بزرگ و مهمی نیفتاده بود. این اولین باری بود که درگیری شد و بعد هم چهلم قم را گرفتند و تظاهرات در شهرهای مختلف ادامه پیدا کرد. ما آن روز به اتفاق خلیل بهرامی که در صفحه حوادث کار می کرد، همراه با راننده مان آقای موسوی با جیپی که بی سیم هم داشت رفتیم قم، به ما گفتند که از تهران بازاریها دارند با یک اتوبوس می روند قم تا در مسجد آیت الله بروجردی...

خبر دادم که شاه رفت...

مسجد اعظم
 

بله، در مسجد اعظم اجتماع کنند. قرار بود آیت الله حاج آقا صادق روحانی سخنرانی کنند. خلیل بهرامی همه روسای کلانتریها و شهربانی ها را می شناخت.آن روزها، رئیس شهربانی قم یک رزمی نامی بود که او را از آبادان منتقل کرده بودند قم. خلیل بهرامی با او آشنائی داشت. ما با جیپ روزنامه اطلاعات رفتیم جلوی شهربانی و بعد هم رفتیم به اتاق رئیس شهربانی. زمانی بود که آیت الله روحانی داشتند سخنرانی می کردند. خلیل بهرامی گفت که ما می خواهیم برویم عکس بگیریم و چون ممکن است شلوغ بشود و اتفاقاتی پیش بیاید، به ما کمک کنید که گرفتار نشویم. وضعیت ما طوری بود که از هر طرف که عکس می گرفتیم، کتک می خوردیم.

طبیعی است، چون عکس به هرحال سندیت دارد.
 

به هر حال ما این وسط گیر کرده بودیم و روزنامه هم کاری به این کارها نداشت و عکسش را می خواست. تیمسار برگشت و گفت،«می خواهید بروید مسجد اعظم چه بکنید؟ از همین جا با بی سمیهای ما می توانید بفهمید که چه خبر است.» ما رفتیم و دیدیم بیست سی دستگاه گیرنده آنجا هست که بی سیمهایش در جیب تک تک مامورانی بود که در مسجد اعظم حضور داشتند.صدای آیت الله روحانی هم می آمد. مادرست موقعی رسیدیم که یک نفر فریاد زد،« سلامتی فلانی صلوات بفرستید.» و آیت الله روحانی گفتند،« هر کس صلوات بفرستد، ساواکی است». نفس از کسی درنیامد و سکوت مطلق برقرار شد. عده ای قرار گذاشته بودند مجلس را شلوغ کنند که ایشان با این کارش، توطئه را خنثی کرد.

بالاخره شما چه کردید؟
 

آن افسر، پاسبانی را در اختیار ما قرار داد. بعد قرار شد من بروم جلوی مسجد اعظم مستقر بشوم و اگر اتفاق جالبی روی داد، عکس بگیرم. من دوربین را کار گذاشتم و منتظر نشستم. جمعیت بیرون آمد و بی آنکه کوچک ترین حرکت خارج از قاعده ای بکند، رفت! در کمال آرامش و در سکوت ! غروب شد و بهرامی هم که رفته بود سراغ کیهانیها. به راننده گفتم، «خوب است دوربین و وسائلمان را زیر صندلی جاسازی و ماشین را هم جای امنی پارک کنیم و برویم حرم حضرت معصومه (س) نماز بخوانیم.» ماشین را جای محفوظی که راه فرار هم داشت، گذاشتیم و دوتائی راه افتادیم به طرف حرم تا نماز بخوانیم وبرویم سراغ کارهایمان یا برگردیم تهران. بیرون حرم، چادرهائی را زده بودند که پلیسهای نقابدار در آنها مستقر بودند. هوا هم کاملا تاریک شده بود.

آیا اتفاقی روی داد ؟
 

ما داشتیم وضو می گرفتیم که یکمرتبه دیدیم هفت هشت ده نفر که چند خانم چادری هم در بینشان بود وتعدادی هم از این طرف، شعار می دهند. آن طرفیا می گفتند، «شاه دشمن قرآن شده.» و این طرفیا هم به همین سیاق جواب می دادند. ناگهان دیدم پلیس ریخت و گاز اشک آور انداخت وسط جمعیت. من از قبل می دانستم که باید در این اینگونه موارد به چشمها آب زد و من و یوسفی همین کارا را کردیم.بعد مردم هجوم بردندبه طرف حرم. یوسفی گفت، «ما هم برویم.» گفتم،«الان صلاح نیست. بهتر است از طرفی برویم که پلیس هست، چون کارت خبرنگاری داریم و به ما کاری ندارند.»

عکس گرفتید ؟
 

عرض کردم که دوربین و باقی وسائل را توی ماشین جاسازی کرده بودیم.تازه اگر عکس هم می گرفتیم، هم از این طرفیها کتک می خوردیم، هم از ؟آن طرفیها. ما تا آمدیم حرکت کنیم، دیدیم بد جوری شلوغ شده و همین طور نعلین و حتی عبا و عمامه، این طرف و آن طرف افتاده بود و صدای تیراندازی می آمد. مانده بودیم چه کنیم که یک افسری گفت، «این دو تا را بگیرید.» خداسازی شد که همان افسر آشنای بهرامی آنجا بود و همین که آمدند ما را بگیرند، گفت، «من اینها را می شناسم. اینها خبرنگارند.» افسر قبلی به ما گفته او ما را آزاد کرد و گفت، «زود خودتان را از معرکه دور کنید» من گفتم، «به یک شرط!» می دیدم که ساواکیها، هر که را که دم دستشان می آید با چماق می زنند. شرط گذاشتیم که پاسبانی را با ما همراهی کنند. به هر حال به هر مکافاتی بود، یک پاسبان، ما را برد، رفتیم دوربین و وسائلمان را برداشتیم و رفتیم خیابان چهارمردان و من شروع کردم به عکس گرفتن ودوتا عکس گرفتم که یکی از انتهای خیابان چهارمردان بود که مردم زیر نور چراغها ایستاده بودند و شعار می دادند و این طرف هم پلیس و نیروهای امنیتی بودند.

آیا آن عکس را دارید؟
 

بله دارم و خبرگزاریها هم چاپ کردند. مردم شعار می دادند و پلیس هم گاهی حمله می کرد و آنها فرار می کردند. عده ای هم از بالای خانه ها آب می ریختند.

چرا؟
 

آب روی سر مامورها می ریختند که آنها را گیج کنند که همین طور هم می شد و خیلی هایشان نمی دانستند کدام طرفی بروند.

شما چه کردید؟
 

آن شب تا نزدیکیهای نصف شب در این جریانات بودیم و آن همکارمان راهم پیدا نکردیم و به راننده گفتم که برگردیم تهران. اولین شعاری که علیه رژیم داده شد در صحن حضرت معصومه (س) بود.

چه ماهی بود؟
 

دقیقا یادم نیست، ولی شاه نرفته بود.

آیا تصمیم ندارید از مجموعه عکسهایتان کتابی چاپ کنید؟
 

عکس زیادی ندارم. همانهائی راکه دارم، تصمیم دارم نمایشگاه بگذارم،ولی همه فکرم معطوف به نوشتن خاطراتم تا این تاریخ است. تعدادی از عکسها را مرتب کرده ام. باید برایشان شرح تهیه کنم. اینها برنامه هایم هستند تا ببینم کدام را می توانم عملی کنم.

http://www.rasekhoon.net

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد